بمان...

وقتی چمدانش را به قصد رفتن بست
نگفتم : عزیزم این کار را نکن
نگفتم : برگرد
و یک بار دیگر به من فرصت بده
وقتی پرسید دوستش دارم یا نه
رویم را برگرداندم ...
حالا او رفته و من
تمام چیزهایی را که نگفتم می شنوم ...

نگفتم : عزیزم متاسفم
چون من هم مقصر بودم
نگفتم : اختلاف ها را کنار بگذاریم
چون تمام آنچه می خواهیم عشق و وفاداری و مهلت است
گفتم : اگر راهت را انتخاب کرده ای
من آن را سد نخواهم کرد ...
حالا او رفته و من
تمام چیزهایی را که نگفتم می شنوم ...

او را در آغوش نگرفتم و اشک هایش را پاک نکردم
نگفتم : اگر تو نباشی
زندگی ام بی معنی خواهد شد ...
فکر می کردم از تمامی آن بازی ها خلاص خواهم شد
اما حالا تنها کاری که می کنم
گوش دادن به چیزهایی است که نگفتم ...

نگفتم : بارانی ات را در بیاور 
قهوه درست می کنم و با هم حرف می زنیم ...
نگفتم : جاده ی بیرون خانه
طولانی و خلوت و بی انتهاست ...
گفتم : خدا نگهدار ، موفق باشی
خدا به همراهت ...
او رفت
و مرا تنها گذاشت
تا با تمام چیزهایی که نگفتم زندگی کنم ...

" شل سیلورستاین "

[ چهار شنبه 28 اسفند 1392برچسب:نمیخواستم اما رفت,,,, ] [ 9:14 ] [ shabuuu ] [ ]

به یمن حضورت

... در ابعاد این عصر خاموش 


من از طعم تصنیف در متن ادراک یک کوچه تنهاترم


بیا تا برایت بگویم چه اندازه تنهایی من بزرگ است


و تنهایی من شبیخون حجم تو را پیش بینی نمی کرد


و خاصیت عشق این است...

[ جمعه 23 اسفند 1392برچسب:عشق, ] [ 11:14 ] [ shabuuu ] [ ]